فرشته که انگاری زیاد از شوخیم خوشش نیومده بود با خنده زورکی گفت: «باب راسم نمی تونه با خورش نقاشی بکشه این خودش یه هنره.»
تو سالن کمی قدم زدم. نمی دونستم موندنم درست بود یا اشتباه. دستامو کردم تو جیبام و شروع کردم به قدم زدن. با خودم گفتم این طوری خوب نیس بهتره دستامو از جیبام بیرون بیارم. چند قدمی که برداشتم احساس می کردم دستام بازم آویزون به نظر می رسیدن. تصمیم گرفتم از این حالت درشون بیارم . کنترلو برداشتم و بدون هدف با سرعت یکی یکی از شبکه اول زدم تا شبکه آخر و بعد هم از آخر به اول، دنده عقب بر می گشتم. صدای خش خش تلویزیون که فرصت به هیچ گوینده و مجری نمی داد سبب شد تا فرشته از روی اوپن سرکی بکش ببینه موضوع چیه. کنترلو که در دستم دید با لبخند: پس این کار بین همه مردها اپیدمیه!»
بعد برگشت و به سرو غذا مشغول شد.خودم هم از کار مسخره ام، خنده ام گرفت، چشمم به کتابی افتاد با عنوان "لطفا گوسفند نباشید" با تعجب کنترلو زمین گذاشتم و با صدای بلند گفتم: اجازه هست این کتابو از روی میز تلویزیون بردارم؟ بعد از کسب اجازه مث مار به گوشه ای که فرشته در معرض دبد باشه خزیدم و شروع کردم زیر چشمی به مطالعه و یواشکی برانداز کردن قد و قامت فرشته.
چند دقیقه بعد اومد صدام بزنه که برای خوردن ناهار به آشپزخانه بروم که زد زیر خنده. برای این که منو از تحیر بیرون بیاره بلافاصله با سرفه ای راه گلوشو صاف کرد و با نگاهی به کتاب گفت: «عیبی نداره خب بعضی موقعا برا منم پیش میاد. تشریف بیارین غذا آماده اس.»
کتاب رو برعکس گرفته بودم. «با دست پاچگی گفتم ای بابا سه شد. خب این خودش یه تنوعه. همیشه که نباید از بالا به پایین بخوونیم گاهی هم باید از پایین با بالا بخوانیم ببینیم چه مزه ای میده.»
موقع غذا به بهانه لقمه گذاشتن در دهانم و صحبت کردن با او بیشتر و عمیق تر نگاهش می کردم. با این که یک زندگی دیگر را تجربه کرده بود باز هم حیا داشت و خیلی راحت نبود پوشش را کمتر از قبل کنه و یا نازک تر. از این کارش خیلی خوشم اومده بود.
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل